درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 267
بازدید ماه : 403
بازدید کل : 64082
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1



Untitled Document
دریافت کد خوش آمدگویی
عاشقانه




 

تنهایی را دوست ندارم ولی

 

 

 

 

زندگی به من آموخت

 

 

 

 

تنهایی بهتر از بودن با خیلی هاست ...

 

 

 

 

...............

 

 

 

 

می دونی دیگه دارم خسته میشم

 

 

 

 

همه تشویقم می کنن که تمومت کنم

 

 

 

 

می دونی تو همیشه تو رویاهاتی

 

 

 

 

چیزی از واقعیت نمی دونی

 

 

 

 

خیلی چیزایی ی بازیه

 

 

 

 

مثل عشقی که دوروبرت می بینی

 

 

 

 

شاید من عاشقت نباشم

 

 

 

 

ولی بیشتر از هر کی دوست دارم

 

 

 

 

و بازی ای در کار نیست

 

 

 

 

کاش می فهمیدی



شنبه 29 بهمن 1390برچسب:تنهایی, :: 17:56 ::  نويسنده : پرهام

 

ديـــرگـاهــيـســـت كه تـنـهــــا شـده ام ...


قـصــه غـــربـت فــــردا شـده ام
!


وسـعـــت درد فـقـط سهـــــم مـن اسـت
...


بـاز هـــم قـسـمــت غـمـهــــا شـده ام !


دگـر آيـيـنـه ز مـن بـيـخبـــر اسـت
...


كه اسيـــر شـــب  يـ ـ ــلـ ـ ـ ـ ـــــدا  شـده ام
!


مـن كه بـي تــاب شـقــــايـق بــودم
...


هــمــدم ســردي يـــخ هــا شـده ام
!


كـاش چـشـمــــان مـرا خـــــاك كـنـيـد
...


تـا نـبـيـنــم كه چـه تـنــهــــا شـده ام
...!!!

 



جمعه 21 بهمن 1390برچسب:اسیر شب یلدا, :: 10:3 ::  نويسنده : پرهام

 

ديـــرگـاهــيـســـت كه تـنـهــــا شـده ام ...


قـصــه غـــربـت فــــردا شـده ام
!


وسـعـــت درد فـقـط سهـــــم مـن اسـت
...


بـاز هـــم قـسـمــت غـمـهــــا شـده ام !


دگـر آيـيـنـه ز مـن بـيـخبـــر اسـت
...


كه اسيـــر شـــب  يـ ـ ــلـ ـ ـ ـ ـــــدا  شـده ام
!


مـن كه بـي تــاب شـقــــايـق بــودم
...


هــمــدم ســردي يـــخ هــا شـده ام
!


كـاش چـشـمــــان مـرا خـــــاك كـنـيـد
...


تـا نـبـيـنــم كه چـه تـنــهــــا شـده ام
...!!!

 



یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 16:36 ::  نويسنده : پرهام

 

سخت ترین زبان دنیا کدام است؟!

زبان‌های زیادی ادّعا شده که سخت‌ترین زبان دنیا هستند. قضاوت‌ها هم معمولاً بر دو پایه‌ی است…

زبان‌های زیادی ادّعا شده که سخت‌ترین زبان دنیا هستند. قضاوت‌ها هم معمولاً بر دو پایه‌ی است: راحتی یادگیری برای کودکانِ تازه به دنیا آمده و هم‌چنین میزانِ چالش برانگیزی یک زبان برای کسی که آن را می‌خواهد به عنوانِ زبان دوّم یاد بگیرد، صورت می گیرد.


یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:سخت ترین زبان دنیا کدام است؟, :: 16:31 ::  نويسنده : پرهام

 

خوب میدانم برای من کسی مثل تو نیست / خوب میدانم که روزی باز ناچارم به تو

میروم شاید دلت روزی گرفتارم شود / میروم اما گرفتارم ، گرفتارم به تو . . .




سه شنبه 6 دی 1390برچسب:میدانم, :: 19:21 ::  نويسنده : پرهام

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !
مگر هردو از یک تن نیست؟
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.
(( فریدون فرخزاد ))



دو شنبه 5 دی 1390برچسب:نامه ای به یک,,,, :: 18:51 ::  نويسنده : پرهام

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !
مگر هردو از یک تن نیست؟
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.
(( فریدون فرخزاد ))



دو شنبه 5 دی 1390برچسب:نامه ای به یک,,,, :: 18:51 ::  نويسنده : پرهام

 

حتما اين داستان رو بخونين

 

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

 

 

طبق معمول نظر فراموش نشه . . .



یک شنبه 4 دی 1390برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : پرهام

سلام از امروز ميخوام توي وبلاگم داستانهاي قشنگ و جالب بزار  

نظرتون رو درباره ي داستان ها بيان كنيد 

جون من نظر يادتون نره

 

زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.

 باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.

- چيزي شده؟

جوابي نشنيد.

-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟

 باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.

- مي‌داني فردا چه روزي است؟

-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها.

-بيست سال پيش يادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بوديم.

-مرد گفت: بله.

سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.

-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.

- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.

- مي‌داني چه گفت؟

-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.

 مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.

-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟

- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است مي‌روم تو.

به مرد نگاهي كرد و پرسيد:

-حالا پشيماني؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد

 



یک شنبه 4 دی 1390برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : پرهام

 

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

 

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

 

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی

 

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

 

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح

 

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

 

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

 



پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:خواهم که جاودانه بنالم به دامنت, :: 9:48 ::  نويسنده : پرهام

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد